رادمهر جوجورادمهر جوجو، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

R.boreiri

عموی مهربون رفت

جوجوی من نوشتن این مطلب برام خیلی سخت حتی الان که دارم می نویسم دنیای از غم من رو گرفته ولی باید حتماً بنویسم چون تنها بازگو کردن این خاطرات  از عموی مهربونت هست که برات به یادگار می مونه ممکن من هم بعدها به خاطر روزمرگی زندگی این حرف ها رو فراموش کنم .دوست دارم اینجا ثبت بشه . رادمهر جوجوی من شما یک عمو داشتی (متاسفم که می گم داشتی )ولی بعدها که بزرگتر و بزرگتر شدی می فهمی که همیشه همه چیز بر طبق میل آدم پیش نمی ره شاید خیلی چیزها رو تو زندگی به دست بیاری و خیلی چیزها رو هر چقدر هم که عزیز باشه از دست بدی فقط از خدای خوبم  میخوام که مقاومت در برابرسختیها  وصبوری رو جزئی از وجودت قرار بده تا بتونی به بهتر...
12 ارديبهشت 1391

اتفاقی برای دوربین عکاسی

رادمهری مامان روز پنج شنبه رفته بودیم فروشگاه برای خرید بعد از اینکه خریدامون و کردیم وقتی از طبقات اومدیم پایین رسیدیم به طبقه اول یکدفعه من و بابایی یادمون افتاد که تورو بگذاریم توی این چرخ دستی های فروشگاه بچرخونیم . کلی ذوق کرده بودی انگار که ماشین سواری می کردی من که همیشه به خاطر تو وروجک همه جا دوربین و می برم که از لحظه های قشنگت عکس بندازم به ذهنم رسید که سوار این سبدها هستی از تو عکس بگیرم . دوربین و درآوردم دو تا عکس انداختم . بابایی ایستاده بود چون تو حرکت عکسها بد می شه . تو هی برمی گشتی سمت بابایی که بگی حرکت کنه . من اومدم جلوتر بگم رادمهری مامانی رو نگاه کن دوربین از دستم افتاد . وای نمی دونی پسرم که چقدر ناراحت شدم دیگه ...
12 ارديبهشت 1391

فرهنگ لغات رادمهر جوجو

سلام گل پسرم این قسمت رو برات می نویسم تا بعد ها به کلمه هایی که شروع کردی برای حرف زدن بخندی و لذت ببری   پسرم الان که تقریبا یک سالت خیلی کلمه استفاده نمی کنی ولی این دیکشنری رو باز می گذارم هروقت کلمه جدیدی یاد گرفتی به اون اضافه می کنم . تیت تات = تیک تاک                          به به =خوشمزه است نه نه نه = نه                                ...
12 ارديبهشت 1391

خاطره رادمهری و کلید

رادمهری مامان سلام . از دیشب برات بگم که بابایی وقتی اومد خونه که یک استراحتی بکنه و چایی بخوره دوباره می خواست بره بیرون وقتی خواست بره پرسید کلید ماشین من و ندیدید ؟   ما نزدیک به یک ساعت خونه رو گشتیم تمام اسباب بازیهای گل پسرم و ریختیم بیرون ولی پیدا نکردیم گفتیم شاید روی ماشین بابایی جا گذاشته رفت ماشین رو هم دید ولی نبود قبل تر بابایی رفته بود یک کپی بگیره گفتیم شاید توی مغازه جا گذاشته رفت اونجا هم پرسید  نبود خونه بابابزرگ هم زنگ زدیم چون یکسر بابایی رفته بود اونجا گفتیم شاید جا گذاشته نبود که نبود خلاصه کلی گشتیم پیدا نکردیم . بابایی گفت عیب نداره با کلید یدکم میرم تا سرفرصت بگردیم . همین که بابایی رفت . عمه ها هم...
12 ارديبهشت 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به R.boreiri می باشد